سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوی جزیره ناشناخته خاطراتمان!!

ارسال‌کننده : در : 87/2/6 4:28 صبح

برای هضم لحظه ای که آغازش از تو نوشتن است باید چند نفس عمیق کشید، ایستاد، کمی تامل کرد و سپس نوشت. تمام این کارها را کرده ام و آماده ام برای از تو نوشتن!

همه چیز مثل قبل بود. کلاغ ها همچنان قارقار می کردند و گنجشک ها لب جوی، آب می خوردند. گویی درخت ها با آواز نسیم می رقصیدند، آسمان آبی تر از هرروز و خورشید لبخند می زد. و تو مثل همیشه زل زده بودی به عکس ِ دخترکِ افتاده رویِ آبِ زلال و شفافِ جویِ جزیره ناشناخته خاطراتمان!

نمی دانم مرا چه می شد؟! چشمانم همه زیبایی ها را می دید، اما احساسم این بار چیز دیگری می گفت...

دل من پرواز تا بینهایت می خواست، پرواز با تو...تو اما نیامده بودی برای ماندن و دریغا که من این را دیر فهمیدم!

حالا کوچه پس کوچه های خاطراتمان تغییر کرده اند...حالا من مانده ام و کُرور کُرور شبِ پر گریه بی ستاره!

این روزها از لب آن جوی که می گذرم صدای قدم هایت را حس می کنم، گویی روحت کنارم گام برمیدارد! و تصویر زیبایت روی آب روان نقش می بندد!!آنگاه است که احساس آرامشی هرچند گذرا تمام وجودم را در بر می گیرد...




کلمات کلیدی :